شروع قصه زندگی هریک از ما در دستان پر از خِیر یک ماما بوده است. فرقی نمی کند مامای تجربی و مُحلی بوده باشد یا مامای درمانگاه روستا یا بیمارستان شهر. کافیست که تو گریه کنی، تا او لبخند بزند. اوست که زندگی تو را از نیستی به هستی پیوند زده و طعم آغوش مادری را چشاند. او یک ماماست. برای او فرقی ندارد که تو کیستی، فقط می داند که باید صبوری کند تا به تو زندگی ببخشد و به مادرت طعم شیرین لبخند مادری. در گرمای دستان مادر که جای گرفتی، او هم می رود. راستی، به کجا؟ به سراغ مادر و کودکی دیگر.... تا زندگی ببخشد.
نظر دهید